Feeds:
نوشته
دیدگاه

Posts Tagged ‘امیرکبیر’


پیش از تحریر: قرار بود کار طنزی بنگارم اما در نهایت به متن زیر ختم شد! در واقع این نوشته یا شعر خود نگاشته شد و من فقط یک واسطه بودم؛ مثل یک قلم که فقط واسیله ای است برای رساندن مفهوم از تاریک خانه ی مخیّله بر پهنای دل سپید کاغذ!


وقتی هدفمند کردی  هر چی خواستی ببر

با خودت بشکه و قیف رو ببر تا یاد نفت سر سفره ها نیفتم

با خودت سیب و سبزه رو ببر تا یاد نوروز و بنزین و سهمیه ها نیفتم

با خودت دو شاخه و پریز برق رو ببر تا یاد مهتابی ها نیفتم

با خودت خوشه رو ببر تا یاد مفتی سنگک ها نیفتم

وقتی هدفمند کردی  هر چی خواستی ببر

با خودت توپ قلقلی رو ببر تا یاد اول سال و عیدی ها نیفتم

با خودت ممه رو ببر تا یاد یارانه ی شیرها نیفتم

با خودت بوی گندت رو ببر تا یاد ارزونی گازها نیفتم

با خودت لُنگ و حوله رو ببر تا یاد آب بازی ها نیفتم

وقتی هدفمند کردی  هر چی خواستی ببر

با خودت درخت بید سر کوچه رو ببر تا یاد خرداد و راءی ها نیفتم

با خودت انرژی هسته ای رو ببر تا یاد قطعنامه ها نیفتم

با خودت صدای ربنا رو ببر تا یاد بامیه و زولبیا نیفتم

با خودت چشمهای مامان رو ببر تا یاد بیمه ها نیفتم

وقتی هدفمند کردی  هر چی خواستی ببر

با خودت بهشت زهرا رو ببر تا یاد تو دهن دولت زدن ها نیفتم

با خودت قم رو ببر تا یاد علامه و تفسیرها نیفتم

با خودت پیچ شمرون رو ببر تا یاد معلم و شریعتی ها نیفتم

با خودت فکه و کربلا رو ببر تا یاد رزمنده و شهدا نیفتم

وقتی هدفمند کردی  هر چی خواستی ببر

با خودت بیل و کلنگ رو ببر تا یاد کارگر و پینه دست ها نیفتم

با خودت کهریزک و باتوم رو ببر تا یاد سهراب و ندا نیفتم

با خودت گریه رو ببر تا یاد مادرِ پسر در بند نیفتم

با خودت کشتی ها رو ببر تا یاد اینترنت و کلمه ها نیفتم

وقتی هدفمند کردی  هر چی خواستی ببر

با خودت مداد سیاه رو ببر تا یاد سفیدی کاغذها نیفتم

با خودت گشت ارشاد رو ببر تا یاد کم قیمتی رخت و لباس ها نیفتم

با خودت حلقه ی توی انگشتم رو ببر تا یاد وام مهر رضا نیفتم

با خودت دفترچه انتخاب رشته رو ببر تا یاد شهریه ها نیفتم

وقتی هدفمند کردی  هر چی خواستی ببر

با خودت پرسپولیس رو ببر تا یاد کوروش و خشایار شا نیفتم

با خودت حمام و تیغ رو ببر تا یاد امیر کبیرها نیفتم

با خودت آجیل و هندونه رو ببر تا یاد شب یلدا نیفتم

با خودت نور رو ببر تا یاد چهار شنبه سوری ها نیفتم

وقتی هدفمند کردی  هر چی خواستی ببر

اما…

بیشتر از این آبروی مسلمونا رو نبر

***

پدرام بارانی


Read Full Post »


سال 1264 قمرى، نخستین برنامه‌ى دولت ایران براى واکسن زدن به فرمان امیرکبیر آغاز شد. در آن برنامه، کودکان و نوجوانانى ایرانى را آبله‌کوبى مى‌کردند. اما چند روز پس از آغاز آبله‌کوبى به امیر کبیر خبردادند که مردم از روى ناآگاهى نمى‌خواهند واکسن بزنند. به‌ویژه که چند تن از فالگیرها و دعانویس‌ها در شهر شایعه کرده بودند که واکسن زدن باعث راه ‌یافتن جن به خون انسان مى‌شود.

هنگامى که خبر رسید پنج نفر به علت ابتلا به بیمارى آبله جان باخته‌اند، امیر بى‌درنگ فرمان داد هر کسى که حاضر نشود آبله بکوبد باید پنج تومان به صندوق دولت جریمه بپردازد. او تصور مى کرد که با این فرمان همه مردم آبله مى‌کوبند. اما نفوذ سخن دعانویس‌ها و نادانى مردم بیش از آن بود که فرمان امیر را بپذیرند. شمارى که پول کافى داشتند، پنج تومان را پرداختند و از آبله‌کوبى سرباز زدند. شمارى دیگر هنگام مراجعه مأموران در آب انبارها پنهان مى‌شدند یا از شهر بیرون مى‌رفتند.

روز بیست و هشتم ماه ربیع الاول به امیر اطلاع دادند که در همه‌ى شهر تهران و روستاهاى پیرامون آن فقط سى‌صد و سى نفر آبله کوبیده‌اند. در همان روز، پاره دوزى را که فرزندش از بیمارى آبله مرده بود، به نزد او آوردند. امیر به جسد کودک نگریست و آنگاه گفت: ما که براى نجات بچه‌هایتان آبله‌کوب فرستادیم. پیرمرد با اندوه فراوان گفت: حضرت امیر، به من گفته بودند که اگر بچه را آبله بکوبیم جن زده مى‌شود. امیر فریاد کشید: واى از جهل و نادانى، حال، گذشته از اینکه فرزندت را از دست داده‌اى باید پنج تومان هم جریمه بدهی. پیرمرد با التماس گفت: باور کنید که هیچ ندارم. امیرکبیر دست در جیب خود کرد و پنج تومان به او داد و سپس گفت: حکم برنمى‌گردد، این پنج تومان را به صندوق دولت بپرداز.

چند دقیقه دیگر، بقالى را آوردند که فرزند او نیز از آبله مرده بود. این بار امیرکبیر دیگر نتوانست تحمل کند. روى صندلى نشست و با حالى زار شروع به گریستن کرد…

در آن هنگام میرزا آقاخان وارد شد. او در کمتر زمانى امیرکبیر را در حال گریستن دیده بود. علت را پرسید و ملازمان امیر گفتند که دو کودک شیرخوار پاره دوز و بقالى از بیمارى آبله مرده‌اند. میرزا آقاخان با شگفتى گفت: عجب، من تصور مى‌کردم که میرزا احمدخان، پسر امیر، مرده است که او این چنین هاى‌هاى مى‌گرید. سپس، به امیر نزدیک شد و گفت: گریستن، آن هم به این گونه، براى دو بچه‌ى شیرخوار بقال و چقال در شأن شما نیست.

امیر سر برداشت و با خشم به او نگریست، آنچنان که میرزا آقاخان از ترس بر خود لرزید. امیر اشک‌هایش را پاک کرد و گفت: خاموش باش. تا زمانى که ما سرپرستى این ملت را بر عهده داریم، مسئول مرگشان ما هستیم.

میرزا آقاخان آهسته گفت: ولى اینان خود در اثر جهل آبله نکوبیده‌اند.

امیر با صداى رسا گفت: و مسئول جهلشان نیز ما هستیم. اگر ما در هر روستا و کوچه و خیابانى مدرسه بسازیم و کتابخانه ایجاد کنیم، دعانویس‌ها بساطشان را جمع مى‌کنند. تمام ایرانى‌ها اولاد حقیقى من هستند و من از این مى‌گریم که چرا این مردم باید این قدر جاهل باشند که در اثر نکوبیدن آبله بمیرند.

روحش شاد…

خدایا برای ما این چنین امیرانی را روزی کن….

Read Full Post »